حکایتها درباره زکات

۱۳ مرداد ۱۳۹۹ 0
حکایتها درباره زکات

خداوند زکات او را نپذیرفت

ثعلبه انصارى مردى از اهالى مدینه بود و در آن شهر مقدس ‍ روزگار مى گذرانید. روزى نزد پیغمبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم آمد و گفت: یا رسول الله! از خداوند بخواه كه مال و ثروتى به من موهبت فرماید.
پیغمبر فرمود: اى ثعلبه! برو قناعت كن و به آنچه اكنون روزیت شده است بساز و خدا را شكر كن ، كه بهتر از مال بسیار است كه نتوانى شكر آنرا بجا آورى!
ثعلبه رفت ولى چند روز بعد آمد و درخواست خود را تكرار نمود و گفت: یا رسول الله! دعا كن خداوند از فضل عمیم خود به من عطا فرماید. حضرت فرمود: مگر تو پیرو من نیستى؟ به خدا اگر من از خدا بخواهم ، كوههاى زمین برایم سیم و زر مى‌شود، ولى چنانكه مى بینى به آنچه بر حسب تقدیر روزى شده قانعم!
این بار نیز ثعلبه رفت و مجددا چند روز دیگر براى سومین مرتبه به حضور پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم شرفیاب شد و عرضكرد: یا رسول الله! از خداوند منان مسئلت دار تا مرا مالدار گرداند. اگر خداوند از مال دنیا برخوردارم سازد، حق خدا را از آن ادا مى كنم و از مستمندان دستگیرى مى نمایم و به كسان و نزدیكان محتاج خویش به قدر كفایت كمك مى كنم.
پیغمبر چون ملاحظه نمود كه ثعلبه دست بردار نیست، برایش دعا كرد و فرمود: پروردگارا از خزینه خود به ثعلبه روزى كن!
ثعلبه چند رأس گوسفند داشت. اما بعد از دعاى رسول خدا صلى الله علیه و آله وسلم بركت یافت و پیوسته بر گوسفندانش افزوده گشت، تا آنجا كه از كثرت آن نتوانست در شهر بماند.
ثعلبه چون مردى دنیاپرست و حریص و تنگ نظر بود، شخصا چوپانى گوسفندان را به عهده گرفته بود! قبل از آنكه گوسفندانش فزونى یابد، نمازهاى پنجگانه را با پیغمبر در مسجد به جماعت مى‌گزارد.
ولى بعدها محلى در بیرون مدینه براى خود و نگاهدارى گوسفندانش ‍ ساخت و در آنجا سكونت گزید و نماز مغرب و عشا و صبح را در همانجا به تنهائى مى خواند. كم كم گوسفندانش زیاد شد و روزبروز بر تعداد آن افزوده گشت .
ثعلبه كه بیرون شهر را براى نگاهدارى آن همه گوسفند تنگ دیده ، ناگزیر بیابان بزرگ وسیعى را كه با مدینه مسافت بسیار داشت انتخاب نمود و به آنجا كوچ كرد.
در آنجا خانه‌اى براى خود و جائى براى نگاهدارى گوسفندانش ساخت و با خاطرى آسوده به زندگى پرداخت. گوسفندان نیز از بركت دعاى پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم همچنان رو به افزایش بود.
ثعلبه دیگر نتوانست حتى نماز ظهر و عصر را هم در مدینه برگزار نماید، و بدین گونه از ثواب و فضیلت نماز جماعت و اقتداى به پیغمبر و درك محضر پرفیض آن حضرت محروم ماند. فقط هفته‌اى یك روز به شهر مى آمد و در نماز جمعه شركت مى‌جست .
چیزى نگذشت كه گرفتارى دنیا و سرپرستى گوسفندان این فرصت را هم از او گرفت و بكلى از مدینه قطع علاقه كرد و در بیابان دوردست منزل گزید، و هر گاه كسى از آنجا مى‌گذشت اخبار مدینه و پیغمبر را جویا مى‌شد!
مدتى گذشت ، روزى پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم پرسید: ثعلبه كجاست و كارش به كجا كشید؟
عرض كردند: به قدرى گوسفندانش زیاد شده كه اطراف شهر گنجایش ‍ آنها را نداشت، لذا به فلان بیابان رفته است، و در آنجا خانه‌اى ساخته و روزگار مى‌گذراند.
پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم با شنیدن این موضوع سه بار فرمود: واى بر ثعلبه !.
هنگامى كه آیه زكات نازل شد و خداوند دستور داد پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم از ثروتمندان زكات بگیرد و به مصارف نیازمندان برساند، حضرت هم در میان مبلغین و مأمورانى كه براى اخذ زكات به اطراف اعزام داشت، از جمله دو نفر از قبیله جهنیه و بنى سلیم را خواست و احكام زكات گوسفند و شتر را به آنها آموخت .
سپس آن دو را با نامه‌اى مشتمل بر آیه زكات كه فرمان خداوندى بود به سوى ثعلبه و مردى از قبیله سلمى فرستاد تا زكات گوسفندان و شتران آنها را گرفته بیاورند.
فرستادگان نخست نزد ثعلبه رفتند و نامه پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم را بر وى خواندند و زكات گوسفندانش را خواستند. ثعلبه گفت: یعنى چه؟ مگر ما كافر هستیم كه باید جزیه بدهیم ، این ، همان جزیه است كه از یهود و نصارا مى‌گیرند!
بروید به سراغ دیگران تا من با فرصت كافى در این باره فكر كنم و بتوانم تصمیم بگیرم و هنگام بازگشت نظرم را به شما اعلام دارم!
مبلغین پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم ثعلبه را رها ساختند و به سراغ مرد مالدار قبیله سلمى رفتند و نامه حضرت را براى او قرائت نمودند.
مرد سلمى فرستادگان پیغمبر را با خوشروئى و آغوش باز پذیرفت و گفت: این شتران من است خودتان ببینید هر كدام بهتر است ، انتخاب نموده براى زكات ببرید. مأموران گفتند: پیغمبر به ما نفرموده كه به دلخواه خود بهترین مال را بستانیم، تو خود حساب كن و هر كدام مى‌خواهى بده!
مرد سلمى گفت: نه! ممكن نیست. من بهترین اموالم را به خدا و پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم مى‌دهم!
آنگاه زكات خود را از بهترین شتران جدا كرد، و فرستادگان آنها را گرفته به نزد ثعلبه آمدند و گفتند: تو چه مى دهى؟ هر چه مى‌خواهى بده تا ما برگردیم ، و زیاد معطل نشویم. 
ثعلبه باز همان حرف اول خود را تكرار نمود و با خودسرى گفت: این جزیه است، فعلا به جاهاى دیگر بروید، وقتى از همه گرفتید، و از همه جا فراغت یافتید بیائید نزد من. مأموران پیغمبر رفتند و از سایرین هم گرفتند و باز نزد آمدند ثعلبه و از وى مطالبه زكات نمودند.
ثعلبه‌ی خیره سر فكرى كرد و گفت: نامه پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم را به من بدهید، نامه را گرفت و براى دومین بار خواند، باز هم گفت: این جزیه است. شما بروید تا من فكر كنم ببینم چه باید كرد؟!
مأموران هم برگشتند و جریان را به عرض پیغمبر رساندند. حضرت فرمود: واى بر ثعلبه! واى بر ثعلبه! آنگاه براى مرد سلمى دعا فرمود. 
در همان موقع این آیه شریفه درباره سرپیچى ثعلبه از پرداخت زكات نازل شد: و منهم من عاهد الله لئن آتانا من فضله لنصدقن و لنكونن من الصالحین . فلما آتاهم من فضله بخلوا به و تولوا و هم معرضون(75 توبه).بعضى از مردم با خدا عهد كردند كه خداوند از فضل خویش به ما عطا كند، زكوة مى دهیم و از نیكوكاران خواهیم بود. ولى همین كه خدا از كرم خویش به آنها عطا كرد، بخل ورزیدند و روى بگردانیدند، و از فرمان الهى سرپیچى كردند.
پیغمبر این آیه را براى اصحاب خواند. مردى از خویشان ثعلبه در آنجا حاضر بود. چون آن را شنید برخاست و رفت نزد ثعلبه و گفت: اى ثعلبه ! واى بر تو! خداوند درباره تمرد تو از اداى زكات آیاتى از قرآن فرستاده است .
ثعلبه از شنیدن این معنى ناراحت شد. آنگاه برخاست و آمد نزد پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم و عرض كرد: هر طور مى فرمائید من هم زكات خود را مى آورم ! حضرت فرمود: بعد از این كه گفتى جزیه است ، خداوند به من امر فرموده كه زكات تو را نپذیرم .
ثعلبه برخاست و خاك به سر ریخت و ناله و فریاد راه انداخت ولى پیغمبر فرمود: من فرستادم و تو را از امر الهى آگاه ساختند، اما تو فرمان نبردى .
ثعلبه سرافكنده و با حالى زار و پریشان از نزد رسولخدا بیرون رفت. كمى بعد پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم رحلت فرمود، و روح پرفتوحش به فردوس اعلا انتقال یافت . در زمان خلافت ابوبكر ثعلبه تعدادی گوسفند به رسم زكات آورد، و از وى خواست كه زكات او را قبول كند، ولى ابوبكر گفت: چون پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم از تو نپذیرفته من هم قبول نمى‌كنم .
چون عمر به خلافت رسید، ثعلبه از او درخواست نمود كه اجازه دهد زكات خود را بیاورد، ولى عمر نیز نپذیرفت! در ایام خلافت عثمان هم آمد و مورد قبول واقع نشد! و بدین گونه ثعلبه‌ی دنیاپرست با خوارى زندگى مى‌كرد، تا در اواخر خلافت عثمان، با تیره بختى از دنیا رفت! 

زكات دادن در حال نماز

ابوذر مي‌گويد كه روزي از روزها با رسول خدا (ص) در مسجد نماز مي‌خواندم، سائلي وارد مسجد شد و ازمردم تقاضاي كمك كرد،ولي كسي چيزي به او نداد، او دست خود را به سوي آسمان بلند كرد و گفت:
«خداياتوشاهد باش كه من در مسجد رسول تو تقاضاي كمك كردم، ولي كسي جواب مساعد به من نداد.»‌
در همين حال علي (ع) كه در حال ركوع بود، با انگشت كوچك دست راست خود اشاره كرد؛ سائل نزديك آمد و انگشتري را از دست آن حضرت بيرون آورد.
پيامبر (ص) كه در حال نماز اين جريان را مشاهد كرد، هنگامي كه از نماز فارغ شد، سر به سوي آسمان بلند كرد و چنين گفت :
خداوندا! برادرم موسي از تو تقاضا كرد روح او را وسيع گرداني و كارها را بر او آسان سازي و گره از زبان او بگشايي تا مردم گفتارش را درك كنند و نيز خواست تا هارون را كه برادرش بود و زير و ياورش قرار دهي و به وسيلة او نيرويش را زياد كني و در كارهايش شريك سازي.
« خداوندا! من «‌محمد»‌پيامبر و برگزيدة توام ؛ سينة مرا گشاده كن تا به وسيلة او پشتم محكم گردد»
ابوذر گفت :
هنوز دعاي پيامبر (ص) پايان نيافته بود كه جبرئيل نازل شد و خطاب به پيامبر (ص) گفت : بخوان
پيامبر گفت : چه بخوانم
گفت :‌بخوان
«‌اِنَما وُليّكُمْ الله وُ رُسولُهْ وُالذينُ آمُنوا الذين يْقيمونُ الصَّلاه وُ يْوتُون الزَكاهِ وُ هْمً راكِعْون».

 اثر زكات دادن 

جناب حاج مرادخان حسن شاهى ارسنجانى نقل كردند: در سالى كه بيشتر نواحى فارس به آفت ملخ مبتلا شده بود، به قوام الملك خبر دادند كه مزرعه هاى شما در نواحى فسا، تمام به واسطه ملخ از بين رفته است .
قوام گفت : بايد خودم ببينم ، پس به اتفاق ايشان و مرحوم بنان الملك و چند نفر ديگر از شيراز حركت كرديم ، و چون به مزرعه هاى قوام رسيديم . ديديم تماما خوراك ملخ گرديده ، به طورى كه يك خوشه سالم نديديم ، همين طورى كه مى رفتيم و تماشا مى كرديم ، به قطعه زمينى رسيديم كه تقريبا وسط مزرعه بود ديديم محصول آن سالم و يك خوشه اش هم دست نخورده در حالى كه محصول زمين هاى چهار طرف آن به طور كلى از بين رفته بود.
قوام پرسيد: اين جا كى بذر پاشيده و متعلق به كيست ؟
گفتند: متعلق به فلان شخصى كه در بازار فسا، پاره ورزى مى كند.
گفت : مى خواهم او را ببينم .
به من گفتند: او را بياور.
رفتم او را ديدم و گفتم : آقاى قوام تو را طلبيده .
گفت : من با آقاى قوام كارى ندارم ، اگر او به من كارى دارد، بيايد اين جا.
هر طور بود با خواهش و التماس او را به نزد قوام آورديم .
قوام از او پرسيد: فلان مزرعه ، بذرش از تو است ؟ و تو كاشته اى ؟
گفت : بله .
قوام پرسيد: چه شده كه ملخى همه زراعت ها را خورده جز مال تو را؟
گفت : اولا: من مال كسى را نخورده ام تا ملخ مال مرا بخورد. ديگر آن كه من هميشه زكاة آن را سر خرمن خارج مى كنم و به مستضعفين مى رسانم ، و مابقى را به خانه ام مى برم .